دلنوشته ی دختر شهید شهید اسدالله (مرتضی) دارندی
پدر من چهارده سال است که به نزد خدای خویش مهمان شده است و از این دنیای بی ارزش رهایی پیدا کرده است.
چهارده سال است که من بی پدرم،چهارده سال است که کلمه پدر بر زبانم جاری نشده است و خلاصه چهارده سال است که گرمای آغوش پدر را احساس نکردم و این را هم می دانم که نه این چهارده سال بلکه بقیه عمرم را نیز گرمای آغوش پدر و گفتن کلمه پدر را دیگر نخواهم داشت و نخواهم گفت.
دلم برای خودم که یک سال و خورده ای پدر را داشتم و شاید کلمه پدر را گفته باشم نمی سوزد بلکه برای برادرم و دیگر فرزندانی که حتی در هنگام تولد هم پدر نداشته اند می سوزد زیرا من لااقل پدر داشته ام و لذت پدر داشتن را حتی به میزان کمی دانسته ام.
اما من بااینکه چندین سال است که پدر ندارم ولی مادری دارم که هم برای ما مادری می کند وهم پدری و نمی گزارد ما یادمان بیافتد که پدر نداریم.
ولی شاید خود شما هم بدانید که اگر هرکدام این نعمات را نداشته باشید دیگری هرقدر هم سعی کند نمی تواند تمام جای اورا بگیرد ولی خوب باید سر کرد.
من و شاید همه فرزندان شاهد دوست نداریم که مادرمان زودتر از خودمان ازاین دنیا برود زیرا اگر غم بی پدری را توانستیم تحمل کنم مطمئناً دیگر توان تحمل غم بی مادری را نداریم و این یکی از آرزوهای من است.
اما کفن مادرآن هم مادری که هم جای پدر است وهم جای مادر کمی سخت است و شاید همه آن را نتوان بر زبان آوردوروی کاغذ نگاشت.
مادری که مهر و محبتی دارد بیشتراز اقیانوس و آغوش دارد بیشتر از وسعت آسمان که حتی شاید دیگران که پدر هم دارند این محبت و این آغوش گرم را به اندازه ما احساس نکنند.
واما خاطره ی که من دارم در عرض تقریباً دو سال داشتن پدر، نبودن اورا یاد دارم، لباسهای هم رنگ وکلاهی که به سر داشت پوتین های خاکی او و چفیه او را و هر از گاهی اندام زخمی او را که بیشتر هم به خاطر زخمی شدنش بود که مرخصی می گرفت وبه خانه می آمد.
و یا هنگام تولد بچه هایش بود که به منزل خودش از جنگ برمی گشت ومی آمد. واگر هم می آمد بیشتر حرفهایی که می زد از جنگ بود و بس …
این را همیشه مادرم می گوید که پدرم نسبت به من علاقه داشته و از دیگران البته نه اینکه فرق بگذارد ولی بیشتر دوست داشته و همیشه من این را جای غرورت می گذارم.
امسال که ما برای دیدن مناطق جنگی رفتیم خیلی دوست داشتم محل شهادت پدرم را از نزدیک ببینم که البته ما را آنجا بردند و من خیلی دوست داشتم که همان جایی که پدرم در آنجا شهید شده است با او صحبت های این چندین سال را بکنم و این که می دانستم او درآنجا هنوز حضور دارد.
در فاو هر چه دانستم بیرون ریختم از سفره بزرگ دلم وهر چه توانستم به او گفتم و شاید کمی از عقده چندین سالم را خالی کردم.
خاطره ای که دارم مربوط می شود به آخرین بازگشتی که پدرم از جنگ به خانه داشت.
مادرم می گوید:که من بیشترین خواسته های دلم برآورده می شده و این خواسته ای که داشتم که من ازصبح از خواب بیدار شدم گریه می کردم که من سیب می خواهم اما مادرم نمی توانسته بیرون برود و بخرد ولی من همین طور گریه می کردم که سیب می خواهم و این بود که تا ظهر من گریه می کردم و طلب خواسته ام را از مادرم می کردم. ولی هنگامی که زنگ در به صدا در آمد مادرم از جا پرید که منتظر رسیدن پدرم بود. بعد از اینکه در را باز کرد واقعا پدرم بود که آمده بود و واقعا، البته به گفته مادرم واقعا نورانی بود دانستم می گفتم این بار که مادرم به دستانش نگاه کرد کیسه سیب سرخ را در دستان او نظاره کرد. خواسته من سیب سرخی بود که معنای آن نزدیکی وصال پدرم به معشوقش خداوند متعال می بود.
مادرم میگوید:وقتی پدرم آمد این بار فقط از رفتن سخن میگفت و به مادرم می گفت: که اگر همسرت شهید شود چه احساسی خواهی داشت؟
به نظر من سیبی که من می خواستم معنی و مفهومی والا تر از اینها داشته. زیرا که سیب میوه بهشتی است که نوید از رفتن پدرم می داده و به ما تحمّل دادن برای دوری پدرم و نداشتن پدر را …
ولی با این بار سنگین که ما باید به مقصد برسانیم چه کسی می تواند ما را یاری کند؟ آیا کسی هست که ما را در رساندن این بار به مقصد یاری کند؟از این اجتماع کثیر مردم آیا کسی به ما کمک خواهد کرد؟ از این مسئولین جامعه آیا کسی به یاری ما می آید؟
ولی خوب این گفتنی ها را خیلی ها گفتند و پاسخ های سر به هوایی را شنیدند. در وصیت نامه پدرم آمده است که ما به گفته رهبر و برای اصلاح جامعه و رهایی از اسارت مردم در تنگنای پستی بود که رفتیم …
ولی آیا کسی قدر این اصلاح طلبان را می داند؟ و یا کسی بار تحمل این بی بندوباری ها را اگر این جوانان نمی رفتند داشت. وای من فکر نمی کنم کسی این را حس کند…