شهید ارژنگی یکی از دوستان دوران نوجوانی من بودند. من به همراه ایشان و بقیه دوستان در پایگاه بسیج عضویت داشتيم. شهید ارژنگی بچه بسیار خوب و مومن، با ایمان و فرهنگی بودند تا حدی که میشد پشت سر ايشان نماز خواند. که من حتی شنیدم که بچهها گاهی اوقات پشت سر ايشان نماز جماعت میخواندند ولی متأسفانه من حضور نداشتم. ايشان فعالیتهای زیادی در بسیج داشتند که اگر الان حضور داشتند یکی از سرداران بسیج همین منطقه میشدند. پدر و مادر این شهید با جبهه رفتن آن مخالف بودند. برادر من شهید اصغر نیکی چون مادرم راضی نبود که او به جبهه برود تصمیم گرفت که به طور پنهانی به جبهه برود. ايشان به شهید ارژنگی میگفتند که من هم پدر و مادرم راضی نیستند ولی من میخواهم به جبهه بروم. تو هم اگر پدر و مادرت اجازه نمیدهند بیا با هم برویم ولی شهید ارژنگی گفتند که نه، من باید رضایت آنها را جلب کنم. این شهید چقدر اشک ریخت، چقدر التماس کرد. آنقدر گریه کرده بود که چشمانش کاسه خون شده بود تا اینکه با اصرار چند تن از برادران بسیجی در آن زمان به عنوان بزرگتر در پایگاه فعال بودند، پدر و مادر شهید ارژنگی قبول کردند که ايشان به جبهه برود. وقتی که پدر و مادرش رضایت دادند، نمیدانید که این شهید چقدر خوشحال بود. نمیدانید چه میکرد. من آن روز دقیقاً خاطرم هست که این شهید انگار بال در آورده بود و پرواز میکرد. صورتش سفید و نورانی شده بود اصلاً یک حالت خاصی داشت، تا جایی که اشک بچهها را همان روز در آورد و بچهها از طرفی خوشحال بودند و از طرفی ناراحت که ایشان میخواهد به جبهه برود. حدود چهار یا پنج ماه از رفتن ایشان به جبهه میگذشت که خبر شهادت این شهید را آوردند. خیلی راحت انگار ایشان فقط رفته بود که در راه خدا به شهادت برسد. روزی که ایشان را آوردند کفن ایشان واقعاً نورانی بود و بوی عطر خاصی میداد. شاید باورتان نشود ولی تمامش حقیقت دارد. این چیزی نیست که بشود توضیح داد. شما باید خودتان بودید و میدیدید. این هم یکی از خاطرات من بود راجع به شهید ارژنگی.
راوی : محمد نیکی
مصاحبه کننده: فرهاد قاسمی