شهید اکبر ابراهیمی از همان کودکی بسیار مهربان و پر محبت بود و کودکان را خیلی دوست میداشت فرزند اول ما هنوز کوچک بود و به مدرسه نمی رفت ولی به کتاب خیلی علاقه داشت یک روز که فامیل دور هم جمع شده بودند , فرزندم به نام روح الله که حدودا سه سال داشت به اکبر خیلی علاقه داشت و اکبر هم او را بسیار دوست داشت با او بازی می کرد و او را سرگرم می نمود آن روز اکبر یک کتاب همراه داشت وقتی روح الله او را دید دوید و نزد او رفت و کتابش را گرفت به ورق زدن و تماشا کردن ،گفتم اکبرجان روح الله کتاب خیلی دوست دارد , جواب داد خودم به او خواندن می آموزم فکر کردم شوخی می کند ولی فردای آن روز اکبر یک کتاب ابتدایی تهیه کرد و به نزد ما آمد و شروع نمود به سر و کله زدن و آموختن به روح الله.او هر روز عصر بعد از مدرسه می آمد و با روح الله کار می کردو موفق شد بعد از مدتی خواندن را به روح الله بیاموزد
او خیلی در کارهایش مصمم بود و خبر شهادت اکبر را وقتی شنیدیم همه خانواده خیلی ناراحت شدیم و روح الله که آن زمان حدود 5 سال داشت خیلی گریه کرد و تا چند روز مدام کارش گریستن بود , چون خیلی به
اکبر علاقه داشت و هر کجا می رفتیم می گفت اکبر خاله خواندن یادم داده است
راوی: حسین معصومشاهی ؛ پسرخاله شهید
المومن کیّس
اکبر از کودکی بسیار زیرک و پر انرژی بود بطوریکه دوستانش شیرین کاری های دوران کودکیش را فراموش نمی کنند.
او علیرغم جثه کوچکش بسیار زبر و زرنگ و پرتلاش بود.یک لحظه از پا نمی نشست و خلاصه در پوست خود نمی گنجید, گویا این روح برای آن بدن زیاد بود.
با اینکه پدر نسبت به تربیت او بسیار سختگیر و مادر در مورد تکالیف مذهبی او حساس بود و بلکه حالت بیش از حد داشت ولی اکبر در میدان این دو تنگنا یا نقشه های حساب شده به احساسات و تمایلات فطری و بچگانه اش جامه عمل می پوشید. با اینکه هنوز دانش آموز راهنمایی بود هم در مغازه به پدر کمک می کردو هم فرمانبر مادرش بود و در عین حال به مسابقات فوتبال و بازی با بچه های کوچه و بازار و تشکیل تیم و گروه و دسته در بین همسالان خود می پرداخت و به عبارتی مدیریت و فرماندهی را تجربه می کرد و به این وسیله روح آشفته و عصیانگر خویش را سیراب می نمود.
جال دو صحنه از زندگی او را در کنار خانواده نقل می کنیم:
صحنه اول –
ظهر جمعه است. نماز و نهار پایان پذیرفته و در حال جمع کردن سفره هستند و چای و میوه در راه است. پدر با ملایمت دست اکبر را می گیرد و دستی بر سرش می کشد و با مهربانی از او می خواهد که پس از ساعتی استراحت به اتفاق به حسینیه محل بروند چون یکی از سخنرانان مشهور برنامه دارد و در وصف سخنران و ثواب عصر جمعه و …و او سخن می دهد.
ولی هوش و حواس اکبر متوجه استادیوم ورزشی و مسابقات عصر جمعه است. چگونه ممکن است در این 90 دقیقه هم در زمین فوتبال بود و هم در پای منبر واعظ محترم.
بالاخره پدر شانه به شانه اکبر از منزل خارج می شوند تا به حسینیه بنی فاطمه بروند. ذهن اکبر مشغول است, برنامه ریزی می کند, نقشه می کشد و در یک لحظه خود را در دو نقطه احساس می کند ولی کمی تشویش دارد نکند حسابها درست از آب درنیاید و کار خراب شود.
صحنه دوم –
سفره شام را تازه برچیده اند و چای و میوه را به جای آن قرار داده اند. جو حاکم مسالمت آمیز است ولی به مرور رنگ عوض می کند و به جلسه محاکمه تبدیل می شود. پدر با ملایمت و … با خودداری زیاد ولی قاطعانه می پرسد بعد از ظهر کجا بودی؟ تا جلوی درب حسینیه آمدی ولی یکباره ناپدید شدی ! بگو کجا رفتی؟
و اکبر آرام و زیرکانه پاسخ می دهد من با شما به حسینیه آمدم. مگر شما نزدیک منبر به دیوار تکیه ندادید؟ خوب من هم نزدیک درب ورودی نشستم, مگر چه فرق می کند؟ ولی چشم غره پدر نشان می دهد که این جواب قانع کننده نیست و باید از راه دیگری وارد شود. اکبر ناگهان سوال می کند بابا شما که پای منبر بودید می توانید بگویید آقا چه گفت؟
پدر تکانی به خود می دهد و با لکنت این جمله را تکرار می کرد:
آقا خیلی خوب صحبت کرد. حرفهایش برای جوان ها بسیار مفید بود. خیلی از بچه ها در کنار منبرش بودند و استفاده کردند, ولی من تو را ندیدم.
اکبر فهمید با این توضیحات مشخص است پدر از مطالب منبر چیزی به یادش نیست و دارد طفره می رود. و پدر ادامه می دهد اگر راست می گویی و اگر پای منبر بودی تو بگو ببینم آقا چه گفت؟
در اینجا اکبر مثل شاگرد ممتاز کلاس که منتظر است معلم از او سوال کند با خونسردی مطالب سخنران را بازگو می کند. (حدود 10 دقیقه از سخنان آقا بدون کم و کاست)
چند دقیقه از ابتدای خطبه و چند دقیقه از آخر آن و سرانجام نیز با حالتی حزن انگیز مصیبتی را که مداح اهل بیت در مورد امام حسین.ع مطرح کرده بود دقیقا و بدون کم و کاست بازگو می کند و با موفقیت بر روی نود دقیقه فوتبال سرپوش می گذارد.
این کیاست و ذکاوت وقتی به بلوغ می رسد از اکبر یک شکارچی تانک می سازد و جثه کوچک و “اصغر” او روح بلند و ” اکبر” بودن او را به نمایش می گذارد و سرانجام از همه بزرگتر شده و به مقام رفیع شهادت نایل می آید.
روحش شاد و یادش گرامی
والسلام 1379/07/26
راوی: حسین خلیلی؛ داماد خانواده شهید