شهید احمد علیکاهی فردی به تمام معنی مومن و متقی بود او در تمام مراحل انقلاب فعالیت داشت و در دوران پیروزی هم نقش موثری در مسجد محل داشت
احمد مدتها در جبهه نبرد بود و همیشه آرزوی شهادت میکرد و میگفت اگر خداوند بندهاش را دوست داشته باشد او را لایق شهادت خواهد نمود و افسوس که من این لیاقت را ندارم و این افتخار نصیبم نمیشود.
در دوران اوج انقلاب یک شب برای شعارنویسی روی دیوارها به خیابان رفتیم و در حال نوشتن بودیم که ماشین مامورها از دور پیدا شد تا آمدیم فرار کنیم
رسیدند و ما را دستگیر کردند به کلانتری بردند و مدتی ما را زدند میگفتند بگویید چه کسی به شما دستور میدهد و اعلامیههای امام را از که میگیرید و اگر بگوئید با شما کاری نداریم .احمد را خیلی اذیت کردند ولی او فقط صلوات میفرستاد. ۳شبانه روز ما را نگه داشتند و چوم نتوانستند حرفی از ما بیرون بیاورند با گرفتن تعهد آزادمان کردند و من این خاطره را هرگز فراموش نمیکنم.
خاطره از: اکبر زیادزن (دوست شهید)
من و شهید احمد علیکاهی تقریبا از دوران کودکی دوست بودیم.چون با هم همکلاس بودیم و شروع دوستی ما از مدرسه شروع شد.از همان سالها من مجذوب اخلاق و کردار نیک احمد شدم.او فردی مؤدب،موقر و متین بود. همیشه به بزرگتر احترام میگذاشت و مدام در سلام دادن پیش قدم بود. هرگاه با فردی روبرو میشد سعی داشت اول سلام گوید. حال طرف مقابل حتی اگر خیلی کوچکتر بود و همیشه عقیده داشت سلام یعنی سلامتی و سلامدهنده بیش از سلام گیرنده ثواب میبرد. در منطقه همیشه به دیگران احترام میگذاشت و فرمانبرداری داشت و همه او را دوست داشتند و به دیده احترام نگاهش میکردند.
در یکی از روزها احمد برای گشت در منطقه اعزام شد. یک گروه ۴ نفره بودند و شکل قول از خود شهید میگویم .میگفت در حال گشت زدن بودیم که با یک گروه عراقی که حدودا ۱۰یا ۹ نفر بودند روبرو شدیم بقیه ماجرا را از دیگر دوستش که همراه آنها بوده بشنوید:
با عراقیها روبرو شدیم و درگیر.آنها پشت ماشین خودشان سنگر گرفتند و ما هم کنار و پناه اتومبیل خودمان که یک لندکروز وانت بود. میگفت حدود ۲۰دقیقه تیراندازی از دو طرف ادامه داشت. یکی از برادران هدف قرار گرفت و همان دم شهید شد و دیگری از ناحیه کتف مجروح گردید.
پس از ۲۰ دقیقه صدای دخیل الخمینی از سمت عراقیها بلند شد و ما به گمان اینکه تسلیم شدند تیراندازی را متوقف کردیم .آنها دستهایشان بالا و از پشت ماشین بیرون آمدند و ما هم مسلح بیرون آمدیم.به محض اینکه به آنها نزدیک شدیم یک نفر از عراقیها ناگهان دست به کمر (برد) و کلتی که پشت کمرش مخفی داشت،بیرون آورد و به طرف ما شلیک کرد.از بخت بد تیر به همان برادر زخمیمان اصابت کرد و من هم سریع شلیک کردم و تیر از قضا به دست عراقی خورد و اسلحهاش افتاد.
نمیدانم چه فکری کرده بود که این عمل را انجام داد چون میدانست و میدید ما ۳ نفر مسلح و آنها در حال تسلیم هستند.
باری وقتی این ناجوانمردی را دیدم قصد کردم عراقی را از پای درآورم .عراقی گریهاش گرفت و من به محض اینکه اسلحهام را به سوی او نشانه رفتم علیکاهی دستم را گرفت و گفت: آنها تسلیم هستند،پس حق شلیک نداری.گفتم: اگر مهلت داشت هر سهی ما را میکشت و اکنون هم در تدارک حیلهای دیگر است، بگذار او را خلاص کنم ولی احمد ممانعت کرد و گفت:از جوانمردی به دور است.جواب نامردی او را باید با مروت داد و خودش به سمت عراقیها رفت.از ۱۰نفر فقط ۵ نفر مانده و بقیه کشته شده بودند.نفر ششم هم عراقی تیر خورده بود که از دستش خون جاری بود.
دلم میخواست شرش را بکنم ولی احمد نگذاشت و خودش اول دست عراقی را با تکهای پارچه بست.که خونریزی نکند بعد بقیه آنها را دستهایشان را با طناب بست.ما آنها را جلو انداختیم و سوار ماشین کردیم.جنازه شهید خودمان هم عقب وانت گذاشتیم.ولی احمد عراقی مجروح را آورد جلو که اذیت نشود و خودش عقب سوار شد.با او به مهربانی رفتار کرد و وقتی هم رسیدیم خودش کمک عراقی کرد و او را اعزام به بیمارستان نمود که برایم درسی شد از جوانمردی و فتوت احمد و هرگز آن روز را فراموش نخواهم کرد.خوشا به سعادتش.او لایق همنشینی با آقا امام حسین بود.
خاطره از: امید سلیمانی (همرزم شهید)