در فکر جبهه
راوی: پدر شهید
مجروح شده بود و سرش ترکش خورده بود. در خانه استراحت می کرد. اما وقتی که تلویزیون مارش جنگ پخش می کرد، می زد پشت دستش و می گفت:
– «ما اینجا خوش می خوریم، خوش می خوابیم، نمی دونیم بچّه های رزمنده توی جبهه ها داره چه به سرشون می یاد.»
———————————————————
ژاکت سوغاتی
راوی: پدر شهید
با این که وضع مالی مناسبی نداشتیم، از سفر مشهد که برگشتم، برایش یک ژاکت خریدم. سه روز بیشتر آن را نپوشید که دیدم تنش نیست. از او چیزی نپرسیدم. اما یک روز رفته بودم اسفند آباد، ژاکت را به تن یکی از دوستان کم سن و سالش دیدم. او دست در گردنم انداخت و احوال حمید را پرسید. وقتی به خانه برگشتم، از او پرسیدم: «ژاکتت چرا تن رفیقت بود؟»
گفت: «بچّه یتیمه. لباس نداشت، دادم بپوشه.»
——————————————————–
دور سفره
راوی: کوکب کچویی (مادر شهید)
بعضی وقت ها از سر کار که برمی گشت، می دید ما خمیر درست کرده ایم و می خواهیم نان درست کنیم. می گفت: «شما نونتو بپز. ناهار با من.»
می رفت توی آشپزخانه و غذای مختصری درست می کرد. سفره پهن می کرد و همه می نشستیم دورش و می خوردیم.